مدتی بود دلم یک ساعت نو میخواست. از قضا یکی را پسندیده بودم حتی برای خریدش قیمت این ساعت مچی را هم پرسیده بودم، اما قصدم بر آن بود تا در ماه آتی آن را خریداری کنم. هفته ی پیش روزی بود که بنده چشم به این دنیا گشودم، یعنی تولدم. در کنار دوستانم روزهای خوبی را گذراندم، مخصوصا که جمعی از دوستانم با گرفتن یک جشن کوچک در یک کافی شاپ سورپرایزم کردند. اما سورپرایز بعدی مربوط به دوست دیگری بود که هدیه ای به من داد که فکرش را نمیکردم. 

وقتی برای تبریک زادروزم به دیدنم آمد، در دستش یک جعبه ی بزرگ بود. قبل از آنکه بازش کنم هیچ ایده ای راجع به محتوی آن نداشتم. بازش کردم و درونش جعبه ی کوچک دیگری بود که همان ساعت مورد علاقه ی من درونش قرار گرفته بود. از فرط خوشحالی مانند فنر بالا و پایین میپریدم، از کجا میدانست من همچین چیز دوست دارم، نمیدانم! 

تولد امسال من با سال های قبلم بسیار متفاوت بود و خاطره انگیز. گاهی انسان هایی در زندگی آدم وارد میشوند تا به شما بگویند هنوز زیبایی و مهربانی وجود دارد، از این آدم ها در زندگی هرکسی لازم است.